Wednesday, August 6, 2014

روزانه‌های هایدلبرگ، هشتم


در مطب تراپیست جدید نشسته بودم و فکر می‌کردم من از ریخت این یارو خوشم نمیاد. سعی‌ کردم به خودم بقبولونم که ریخت فاکتور تعیین کننده‌ای‌ نیست و همین که مثل قبلی‌ یه خانوم ۵۰ ساله سیبیلو نیست باید خوشحال باشم. بعد از آشنایی اولیه پرسید دلیل اصلی‌ که اینجایی چیه؟ گفتم حمله‌های عصبی بهم دست میده، گاهی‌ ممکنه ماه‌ها اتفاق نیفته و گاهی‌ ممکنه هرروز پیش بیاد.
تستی گرفت که ببینه آیا این حمله‌ها جدی هست یا نه، و گفت در مرز جدی و شوخی‌ قرار داری.
روی مبل مخمل قرمز نشست بودم و سمت راستم گوشهٔ اتاق یک پیانو بود. پاشد و صندلی پیانو رو گذاشت وسط اتاق و گفت فکر کن حمله عصبیت یه موجوده. دشمن تو نیست. یه دوسته که می‌خواد بهت بگه یه چیزی در تو ناآرومه. فکر کن که روی این صندلی نشسته. ببین میتونی‌ بگی‌ چه شکلیه؟ بزرگه؟ وحشتناکه؟
گفتم یه بچه ‌ست. ۴سالشه و بغض گلوم رو فشار داد. از دیدن بچه براشفته شده بودم. یه مدتی‌ سوال می‌پرسید و من فقط گریه می‌کردم و بهش گفتم که نمیتونم صحبت کنم.
گفت چه اتفاقی‌ در بچگیت افتاده؟ گیری کرده بودم که حالا چه جوری با زندانی سیاسی، پدر، اوین، قزلحصار، گوهردشت، ملاقاتهای ۲هفته یک‌بار، گریه‌های شبانه مامان جمله‌های قشنگ درست کنم که جلوی یه آلمانی‌ از ایران بد نگفته باشم.
ولی‌ گفتم. که هیچ‌چیز رنگی‌ نبود و یه معجزه بود که بابا زنده اومد بیرون ولی‌ باز هم زندگیمون خوب نبود. و یه درد جدیدی توش بود. بابای دو‌هفته یکباری شده بود یه بابای واقعی که همیشه بود. مهربون بود ولی‌ یک چیزی می‌لنگید که هنوز هم نمیدونم چی‌ بود.

No comments:

Post a Comment