Tuesday, July 24, 2012

روزانه‌های هایدلبرگ: قسمت چهارم

م. (از دوستان مشترک من و ک.) چلو می‌نوازد، درنتیجه ما گاهی به کنسرت‌های کلاسیک دعوت می‌شیم. در این کنسرت‌ها چون به نظرِ آلمانی‌‌ها خز هست که قطعه‌های معروف اجرا کنن، معمولا قطعه‌هایی‌ اجرا می‌شه که ما مردم پاپ تاحالا نشنیدیم. ک. معتقده که اگر ما نریم کنسرت، م. ناراحت می‌شه، ما هم که ایرانی‌ هستیم و با همهٔ دنیا تعارف داریم و صد سال هم به م. نمی‌تونیم بگیم که این کنسرت‌ها بسیار حوصله‌سربر هستند.ه

خلاصه یکشنبه عصر رفتیم کنسرت و به ک. گفتم که اگر در طولِ این کنسرت زنده بمونیم دیگه چیزی در دنیا قادر به کشتنِ ما نخواهد بود. اجرا شروع شد و همه چیز طبق روال (حوصله‌سربر) داشت پیش میرفت که تصمیم گرفتم برای سرگرمی از آهنگِ بعدی شروع کنم و همراه با آهنگ یک داستانی‌ تو ذهنم بسازم و با بالا و پایین رفتن آهنگ ببینم چه اتفاقی‌ تو داستان میافته.ه

آهنگ خیلی‌ ملایم شروع شد، حس یک شهرِ کوچیکی رو داشت که سرِ صبح تو مه‌ فرو رفته، خیابون‌ها خالیه و زمین خیسه. همین‌جور که آهنگ میرفت جلو آدما بیدار میشدن از خونه‌ها میومدن بیرون به هم لبخند میزدن و به کارهاشون می‌رسیدن. شب می‌شد روز می‌شد و زندگی‌ ادامه داشت و همه خوش حال بودن. سالها گذشت، شهر بزرگ شد، خونه‌های شیروونی دار شدن ساختمون‌های بلند، به جای مه‌ دود همهٔ شهرو گرفت. آدما هم دیگه خوشحال نبودن. اینجا بود که گروه کر شروع کرد به خوندن که انگار یک مرثیه‌ای بود برای آدم‌های این شهر که تو تاریکی دارن با هم راه می‌رن. نه تاریکی‌ معمولی‌، تاریکی‌ که انگار دیگه هیچ وقت قرار نیست صبح بشه . .ه

و دوباره مثلِ اول آهنگ همه چیز ملایم شد، من هم نمیدونستم چه جوری این وضعیت دراماتیک داستان رو به چیزی که میشنیدم ربط بدم، فکر کردم شاید همه آدمها با هم مردن، شهرِ خراب شده و روش یه عالمه گل‌های رنگی‌ دراومده.ه
خلاصه که آهنگ تموم شد و من هم از داستانم راضی‌ بودم و فکر می‌کنم این بار زیاد حوصلم سر نرفت و شاید کم‌کم داریم یاد میگیریم چه جوری باید به این نوع موسیقی‌ گوش بدیم. باید دید چه داستانی‌ پشتش هست و اون صداهای عجیبی‌ که گروهِ کر در میاره معنیش چیه. یا اینکه حتما صدای ارگ کلیسا از نظرِ فرهنگی‌ حسِ خاصی‌ رو در اینها ایجاد میکنه که برای ما اونقدر این حس قابلِ درک نیست.ه
بعد از یکسال تازه چند وقتی‌ هست که به شناختنِ بیشترِ این "آلمانی ها" علاقه مند شدم :) ه


پ.ن.: اولین چیزی که ک. بعد از کنسرت گفت و من رو واقعا به وجد اورد این بود: بریم خونه یه شهرام شب‌پره حسابی‌ گوش کنیم :)ه

Friday, July 13, 2012

:)

تازگی‌ها به این نتیجه رسیدم که علاوه بر کودکِ درون یک پیرزنِ درون هم دارم. یه پیرزنِ تپل که یه گوشه نشسته و به همه چیز گیر میده و از همه چیز ایراد میگیره.غ

Friday, July 6, 2012

روزانه‌های هایدلبرگ: قسمت سوم

Today, Coffee Break

One of our colleagues: We should celebrating "Higgs Boson Discovery"!
My supervisor: I don't think it is Higgs Boson that they detected, Why should I celebrate? It could be a small black hole again!
Others: :|
Me: :DDD

Wednesday, July 4, 2012

اکثرِ محیط‌هایی‌ که بعد از دوران لیسانس درش کار کردم (به جز مدرسه) محیط‌های مردونه ای‌ بوده. منظورم از مردونه محیطیه که یه مرد ادارش می‌کنه و اعضای اصلی‌ هم مرد هستن و خلاصه زنها نقشِ اصلی‌ ندارند. کار کردن تو این محیط‌ها یک لمی داره که به مرورِ زمان یادشون میگیری، و در محیطهای بعدی پخته تر عمل میکنی‌.غِ
در محیطِ کارِ جدید، ۲تا دوستِ دختر دارم. ت. که تقریبا به هم نزدیکیم، با هم خرید میریم، درس می‌خونیم و گاهی‌ عصرها یه دوری می‌زنیم. و ل. که اونقدر نزدیک نیسیتم و به واسطهٔ هم آفیسی بودن با ک. یه کم با هم دوست شدیم.غِ
چند هفته پیش ل. حسابی‌ عصبانی‌ بود و میگفت محیطهای علمی‌ برخوردِ مسخره ای‌ با دخترها دارن، اگه خوشگل نباشی‌ و پایه لاس زدن نباشی‌ کسی‌ تحویلت نمی‌گیره. این حرف رو من تا حدی قبول دارم، ولی‌ فکر نمیکنم تعیین کننده باشه. در ایران هم این مشکل وجود داشت ولی‌ چیزی که بدتر از اون توی ذوق میزد، این بود که تفکرِ غالب (چه آشکار و چه پنهان) این بود که زنها به دردِ کارِ علمی‌ نمی‌خورن. نمیدونم این موردِ دوم چه قدر اینجا وجود داره ولی‌ اگرم هست حسابی‌ پنهانش کردن. مثلا میدونم اینجا یک سری فاندها فقط برای زنها هست، یا امتیازِ ویژه برای متقاضیان دختر در نظر میگیرن و از این حرفها.غِ
خلاصه اینکه هنوز یه چند ده سالی‌ فاصله داریم از اینکه محیطهای علمی‌ از `زیر مجموعهٔ محیط‌های مردونه بودن` در بیان. پس یک راهکارهایی لازم هست که دووم بیاری. اوًلیش اینه که در موردِ مسائلِ کاری احساسی‌ نشی‌ و اگر شدی تحتِ هیچ شرایطی نباید این احساس رو نشون بدی. باید یادت باشه که مردا هرچقدر که بخواهند می‌تونن احساسی‌ بشن، داد بزنن یا مثلا در به هم بکوبن و این نباید باعث بشه که شما فکر کنید مثلا زنها هم می‌تونن بزنن زیرِ گریه. کلا بدونید اگر در محیط کاری جلوی کسی‌ گریه کردید باید فاتحهٔ دووم اوردن تو اون گروه رو بخونید (دیدم که میگم :دی).غِ
بعدیش اینه که به نظرِ من حسِ رقابت یک حسِ مردونه هست، پس محیطهای کاری یک جوری رقابت محور میشه، و باید تا جایی‌ که می‌شه از این رقابتها اجتناب کرد. منظورم از رقابت این حسّ بیمارگونه ایه که در هر بحثی‌ چه علمی‌ چه غیرِ علمی‌ طرف می‌خواد ثابت کنه که فقط حرفِ خودش درسته. مثلا یکی‌ سرِ ناهار میگه من رنگِ قرمز رو دوست دارم، و میبینی‌ ۵ نفر دارن بحث می‌کنن که نه تو واقعا رنگِ قرمز رو دوست نداری به فلان دلیل (واقعا در همین حد مسخره). خلاصه تا جایی‌ که میشه وارد این بازی رقابتی‌ نشید. نه اینکه با کسی‌ بحث نکنید، ولی‌ اگر دیدید از یک جای بحث به بعد، طرف داره تند تند حرف میزنه، صداش هم یکم بلند تر از حدِ معموله و منطقِ حرفهایی‌ هم که می‌زنه تق و لقه، خیلی‌ مودبانه بحث رو تموم کنید.غِ
یک سیستم دفاعی که بعضی‌ دخترها دارن، اینه که کلا مرد میشن. توضیحِ این خیلی‌ طولانیه ولی‌ من اصلا خوشم نمیاد از این سیستم.غِ
حالا چی‌ شد که این پست رو نوشتم. ما گروهی میریم ناهار، استادا و دانشجوها با هم. ل. امروز سرِ ناهار زد زیرِ گریه. نه اینکه بغض کنه، همین‌جور اشکهاش می‌ریخت. باید بگم که قضیه بچه بازی و لوس بازی نیست، و اگر بخوام خلاصه بگم دزدی علمی‌ هست که این آدم قربانیش بوده، و دزدِ ماجرا (یادِ دزده و مرغِ فلفلی افتادم :دی) هم تو گروهِ خودمونه. حالا شاید شما بگید ل. نباید گریه کنه و باید بره پدرِ یارو رو در بیاره. این کارهارو هم کرده ولی‌ هنوز گاهی‌ احساسی‌ می‌شه (که نباید بشه و من و ت. تصمیم گرفتیم یک کلاسِ آشنایی با محیطهای مردونه براش بذاریم).غِ
خلاصه این گریهٔ امروزش من رو یادِ خودم انداخت. یادِ گریه‌هایی‌ که کردم که نباید می‌کردم و یادِ توضیحاتی‌ که بعد از اون گریه‌ها دادم که نباید میدادم. یعنی‌ از همه بدترش همینه که شروع کنی‌ به توضیح دادنِ احساست.غِ