Monday, June 11, 2012

شبانه‌های هایدلبرگ: یک

دیشب خواب دیدم که رفتم دکتر و دکتره بهم میگه سرطان داری. حسِ عجیبی‌ بود و خیلی‌ گریه کردم تو خواب. اصلا هم به این فکر نمیکردم که کارهای ناتمام رو تمام کنم یا مثلا برم یه کارِ عجیبی‌ بکنم قبل از مردنم. فقط خیلی‌ ناراحت بودم که همه چیز داره تموم می‌شه. انگار همه چیز همین‌جوری که هست خوبه و فقط دلم تنگ می‌شه برای چیزهای معمولی‌
از اون خوابا بود که حسّش با آدم میمونه. از صبح حسِ هیچ کاریو ندارم. فکر می‌کنم من که دارم می‌میرم، دیگه پست کردن قرارداد امضأ شده به چه دردم می‌خوره

Friday, June 1, 2012

روزانه‌های هایدلبرگ: قسمت دوم یا روان نویس یادگاری

چندروز بود که میخواستیم بریم فرانکفورت برای باز کردنِ پروندهٔ دانشجویی در کنسولگری و وقت نمی‌شد. تصمیم گرفتیم امروز صبح اولِ وقت اونجا
باشیم و تا قبل از ظهر برگردیم هایدلبرگ

از در وارد شدیم و بینِ چندین نفری که قبل از ما رسیده بودن محمود دولت آبادی رو دیدیم، در لحظهٔ اول به یک لبخند و سلام اکتفا کردیم. بعد از یک ربع کلنجار رفتن با خودمون که بریم جلو چی‌ بگیم و از کجا شروع کنیم، سرِ صحبت رو باز کردیم و این نقطه شروع گشت و گذار ۳ نفرهٔ محمود دولت آبادی، من و ک. در شهرِ فرانکفورت بود


از ادبیات تا شیمی‌، از احمد کسروی تا رئیس کنونی فرهنگستانِ زبان فارسی‌، از بنجشک (معادل گنجشک در یکی‌ از گویشهای مرکزی ایران) تا نگاشتمان، از غذای چینی‌ تا کتلتِ شیرین نهاوند، و از هر دری که فکرش رو بکنید صحبت کردیم
گفتیم که ما میخوایم برای دوستهای آلمانیمون بگیم که شمارو دیدیم، کدوم نویسندهٔ آلمانی رو مثال بزنیم و بگیم شما در ایران مثلِ این نویسنده در آلمان هستید؟ گونتر گراس؟ گفت بله اگر بخوایم از زنده‌ها مثال بیاریم، ولی‌ من از نظرِ حسی به هاینریش بل نزدیکترم

و میرسیم به قسمت هیجان انگیز داستان (البته برای من و ک.). در این چهار پنج ساعتی‌ که ما با هم بودیم پسرش چند بار زنگ زد، و هر بار جملاتی مانند "من با بچه‌ها هستم" و یا "غزال و کیوان با من تا ایستگاه میان" شنیده میشد و حسابی‌ حسِ "ما دیگه دوستِ صمیمی‌ِ محمودِ دولت آبادی شدیم" به من و ک. دست داده بود 
خیلی‌ خوش گذشت و تا مدتها داستانِ امروز رو از من و ک. خواهید شنید. تو ایستگاه قطار فرانکفورت از هم جدا شدیم، این عکس رو هم انداختیم