Thursday, August 22, 2013

اولین‌ها

ایران بودم. برای دومین بار بعد از اومدنم به آلمان. در مقایسه با بار اول که بسیار هیجان‌زده، عصبی و گیج بودم، اینبار همه‌چیز خیلی‌ آروم بود. همیشه اولین‌ها تجربه‌ای‌ خاص و سخت هستن. مثل اولین سال مدرسه، اولین عشق، اولین دوری. از بار دوم چون چیزی برای مقایسه داری، میتونی‌ آروم‌تر تجربه کنی‌. اینبار انگار از یه سفر کوتاه برگشتم خونه

این سفر گرچه خودش یک "اولین" نبود اما اولین تجربه بازداشت برای من تو این سفر اتفاق افتاد. گرچه این اتفاق می‌تونست خطرناک باشه و باعث ممنوع‌الخروج شدن من و ک. بشه (که نشد، و ما الان در آلمان هستیم)، اما برای من تجربه بسیار جالبی‌ بود
فرض کنید که شما با گروهی که نمیشناسید در جایی‌ گیر کردید و به هر دلیلی‌ معلوم نیست که چقدر اونجا می‌مونید و امکانات محدودی دارید، یعنی‌ استفاده از آب، غذا و هوای آزاد محدود هست و در حوزهٔ اختیارات شما نیست. آگاه نبودن از اتفاقات بعدی و نداشتن تسلط بر شرایط، آدم‌ها رو در موقعیت جالبی‌ قرار میده و باعث می‌شه بدون نقاب، شخصیت واقعی‌ خودشونو به بقیه و به خودشون نشون بدن
ما حدود ۲۵۰ نفر بودیم که قبل از اجرای کنسرتی در تهران دستگیر شدیم و همه ۲۴ ساعت بعد آزاد شدیم. مسلما در همون دقایق اول پسرها و دخترها جدا شدن و تا فردای اون‌روز این دو گروه هیچ خبر قطعی از هم نداشتن. این رو از این نظر گفتم که تجربه من در این اتفاق به عنوان کسی‌ که دو نفر از مهمترین آدمهای زندگیش در گروه پسرها بودن با کسی‌ که هیچ کس رو اونور نمی‌شناسه خیلی‌ متفاوت بود
به خیلی‌ چیزها تو اون ۲۴ ساعت فکر کردم که کم‌کم مینویسمشون

Wednesday, May 29, 2013

روزانه‌های هایدلبرگ: قسمت پنجم یا یک روز عجیب

امروز ساعت سه‌ وقتی‌ که دیدم دیگه نمیتونم جلوی گریه‌ام رو بگیرم از آفیس زدم بیرون. برخلاف انتظار اینروزها هوا سرد و بارونیه، بارون که به صورتم خورد، اشکم سرازیر شد. از اون گریه‌های اساسی‌ ولی‌ بیصدا، که تموم نمی‌شه و جلوش رو هم نمی‌شه گرفت. نیم ساعتی‌ پیاده رفتم که سردم شد و سوار اتوبوس شدم (باز هم برخلاف انتظار) اتوبوس شلوغ بود و کسی‌ حواسش به من نبود و من برا خودم آروم گریه می‌کردم.
همینطور تو حال خودم بودم، که بابا یه مقاله چه ارزشی داره؟ خیلی‌ ارزش داره، اگه بیست تا مقاله داشته باشی‌، ممکنه مهم نباشه، من که ندارم. اصلا صدتا داشته باشی‌، وقتی‌ دو ماه کار کردی، اسم یکی‌ که یه روز کار کرده هست اسمِ تو نیست، بی‌‌‌انصافیه، بی‌‌‌انصافیه؟ خلاصه از این مکالماتی که اینجور وقتا تو ذهن آدم هی‌ تکرار می‌شه.
در این حال و احوال بودم که یه خانوم پیر آلمانی زد رو شونم، یه گًل روز سفید بهم داد، شونم رو ناز کرد و نگام کرد با لبخند. از شدت تعجب گریم بند اومد، که یه آدمی‌ انقدر بیربط به من، تو یه کشوری که مردمانش به سرد بودن شهرت دارن، اینجوری تونست من رو آروم کنه.
گله الان رو میز، تو شیشه خیارشور، تو آبه. خیلی‌ دوسش دارم :)