Monday, October 25, 2010

جو

تا دیروز که ویزا نبود فکر می کردم اگه نتونم برم، اینجا هیچ کاری ندارمو بدبخت می شم. حالا که اومده کلا فکر می کنم رفتن کار احمقانه و بیخودیه.
یعنی خوراک داشتن حسهای غیر واقعی به چیزایی که ندارمم. خیلی بده

Tuesday, October 12, 2010

Entanglement

شبا که خوابم نمی بره دراز می کشم و به کلی چیز بی ربط فکر می کنم. بعد یکی از این چیزای بی ربطو برمی دارمو برمی گردم عقب تا دوباره برسم به اون فکر اولیه. جالبیش اینه که همه ی این چیزای بی ربط اون تو به هم وصله. کلا همه چی به هم وصله و همه ی ماها به هم وصلیم. این فکر حس خوبی بهم می ده

Saturday, October 2, 2010

Russians

از اسم ولادیمیر خوشم میاد. یه جور مرموزیه