Tuesday, November 22, 2011

از آدمی‌ که موقعِ درس دادن همش به این فکر می‌کنه که دانشش رو به رخِ تو بکشه، نمی‌شه چیزی یاد گرفت. اون معلمی خوبه که موقعِ درس دادن بفهمه که الان وقتِ خود نمایی نیست و هدفش واقعا یاد دادن و فهموندنِ اون چیز به شاگردش باشه


اینو برای خودم نوشتم، که اگه یه روز خواستم به کسی‌ چیزی یاد بدم، یکی‌ نشم مثل اکثر آدمایی که تو گروه‌های مختلف علمی‌ میبینم که در انتقالِ دانششون به بقیه انقدر ضعیف هستن

Friday, November 18, 2011

یک مشکلی‌ که سیستم آموزشی ایران داشت (شاید جاهای دیگه هم این مشکل باشه، ولی‌ من چون فقط تو ایران سرِ کلاس رفتم و آموزش دیدم میگم ایران. منظورم این نیست که این مشکل مختص ایران هست. انقدر بدم میاد از اینا که یه بند مینویسن ایران فلان جوره، یا ما ایرانیا فلان رفتارِ غلط رو داریم و هی‌ منفی‌ بافی‌ می‌کنن راجع به ایران و ایرانی‌. بابا همهٔ ملتها این چیزارو دارن.) ...غ

اصلا دیگه دلم نمیخواد راجع به اون مشکلِ سیستمِ آموزشیِ ایران بنویسم


Friday, November 11, 2011

امروز یه حسِ عجیبی‌ دارم. به جز اینکه سرم خیلی‌ درد میکنه البته. تازگیها فهمیدم که حوصلهٔ خودم رو اصلا ندارم و این خیلی‌ چیزِ بدی هست. بده چون آدم هرازچندگاهی باید از خودش بپرسه: خوبی‌؟ خوشحالی؟ از زندگی‌ راضی‌ هستی‌؟ مشکلی‌ نداری؟ باید بپرسی‌ و با حوصله به جوابهای خودت گوش کنی‌. همونطور که روزانه برای آدمهای دور و برت این کار رو انجام میدی. اگه نپرسی و گوش ندی یه روز پامیشی و میبینی‌ از اون چیزی که تهِ دلت می‌خوای باشی‌ خیلی‌ دوری

همین


Thursday, November 3, 2011

یادمه سرِ هر کلاسی میشستم یه بند به ساعت نگاه می‌کردم که کی‌ تموم می‌شه. نمیدونم چم بود، اون بیرون چه خبر بود یا دنبالِ چی‌ بودم که یه لحظه هم حوصلهٔ نشستن سرِ کلاس رو نداشتم. به جز یک سری کلاسِ خاص، هفت سال زندگی‌ دانشجوییِ من اینجوری گذشت. الان دیگه هرچی‌ بخوام یاد بگیرم خودم باید بخونم، دیگه خبری از اون کلاسها نیست

امروز صبح که سوارِ اتوبوس شدم بیام دانشگاه، تصادفی وقتی‌ بود که همه میخوان برن سرِ کلاس و اتوبوس خیلی‌ شلوغ بود. فک کردم که چقدر دلم می‌خواد برگردم به اون دوران و برم سرِ کلاس‌های مختلف و نگرانِ وضع سیاسی و روابطم با آدما و نمره و حلت و دفتر مجله و هیچ چیزِ دیگه‌ای نباشم. و دیگه هی‌ به ساعتم نگاه نکنم

به هر حال تجربه همهٔ اون سالها به دردم خورد و شاید برای رسیدن به جایی‌ که الان هستم تک تکِ اون اتفاقها لازم بود

Tuesday, November 1, 2011

باورم نمی‌شه که به همین راحتی‌ و بدونِ توجه به نظرِ این همه آدم گودر رو جمع کردن. الان بهترین فرصته که یکی‌ بیاد یه شبکه با امکاناتِ گودر راه بندازه و همه بریم عضوش بشیم

Wednesday, August 31, 2011

بعد از یک دوره سرگردانی مثلِ اینکه کم کم دارم یک جا مستقر میشم و اوضاع داره مرتب می‌شه. همهٔ ما یک جورهایی سعی‌ می‌کنیم همچین دوره‌هایی‌ برامون پیش نیاد. دوست داریم همه چیز پیشبینی‌ شده و قابل کنترل باشه. میترسیم از اینکه ندونیم فردا چی‌ می‌شه، ندونیم ۱ ماه بعد ۱ سال بعد کجائیم. ولی‌ آخرش میبینی‌ خیلی‌ از چیزهایی‌ که یاد گرفتی‌ مالِ همین دوره‌های سرگردانیه

یه مثالی که شاید به نظر بی‌ ربط بیاد ولی‌ برای من الان خیلی‌ ملموسه مواجه شدن با یک مبحثِ علمی‌ِ جدیده. وقتی‌ شروع میکنی‌، با حجم زیادی از نگاشتمان :) روبرو میشی‌ که نه میتونی‌ تحلیلش کنی‌ نه بفهمیش، و حسابی‌ بین زمین و آسمون آویزون هستی‌. تو این سرگردانی یه سرک به کتابها می‌کشی، نت‌هایی‌ که قبلا نوشتی‌ رو زیر و رو میکنی‌ و مقاله‌های مرتبط رو تند تند میخونی‌ و حواست نیست که همین سرگردانی (و تو سر و کلهٔ خود زدن) تورو میرسونه به جایی‌ که دیگه راه برات روشنه و آروم میگیری

چیزی که در این میان فراموش شده چیه؟ اگه گفتین؟ اینکه انقدر که عجله داری به اون نقطه امن برسی‌، لذت بردن از اون لحظه‌هایی‌ که از جهلِ کامل واردِ یک دنیای جدید شدی یادت میره

Wednesday, March 16, 2011

خیلی رو مخی دوست عزیز

فکر میکنم تو یه جمع دوستی خیلی بده که همه یه نظر واحد راجع به یه آدم (از همون جمع) داشته باشن و به هر دلیلی بهش نگن. آقا اگه دوستیم که باید بگیم دیگه. خلاص

Tuesday, February 15, 2011

۲۵

از پارسال تاحالا هر بار که یه حرکتی‌ شده، دو روز خوشحال بودیم و بعدش زدیم تو فاز اینکه بابا این کارا نتیجه نداره، دیگه چه قدر بریم تو خیابون و این جور حرفا. ما انقدر باید این کار رو تکرار کنیم (به همین شکل یا شکلهای دیگه) تا یک روزی و یک جایی‌ اون چیزی که باید، زاده بشه. دنبال روز و مکان و آدم خاصی‌ نباید بگردیم. اون تولد یا هر چیزی که اسمشو میخوایم بگذاریم، به همون شکلی‌ که باید و در زمان مناسب اتفاق میافته. این رو بیشتر برای خودم نوشتم. برای روزهایی که ناامید میشم و یادم میره که همهٔ ما بخشی از جریانی هستیم که همواره در حرکته حتا اگه گاهی این حرکت خیلی‌ کند به نظر بیاد

Wednesday, January 26, 2011

Being Practical

یکی از سیستم های دفاعی ما آدمها فراموش کردنه. تنها بدیش اینه که به سختی می شه چیزهای فراموش شده رو به کلی پاک کرد و اون چیز یه روز و یه جایی می زنه بیرون. به جای تلاش برای فراموش کردن باید سعی کنی به اون چیز عادت کنی. به اون اتفاقی که هی به خودت می گی نیافتاده، به اون آدمی که دیگه نیست و به همه ی چیزایی که با نبودن اون آدم عوض می شه. هرچقدر هم که سخت باشه، از اینکه خودتو گول بزنی بهتره

Sunday, January 23, 2011

Slap

همه چیز دنیا سر جاشه و همه دارن مثل قبل زندگیشونو می‌کنن. یه اتفاقی‌ میفته و برای تو دیگه هیچ چیز سر جاش نیست. اینجاس که می‌فهمی مهم نیست که تو دنیا چه خبر باشه، مهم اینه که حس تو به زندگی‌ چیه. همین

حالا به جای کار کردن رو این حس هی‌ برو بدو دنبال چیزای بی ربط