Friday, August 8, 2014

روزانه‌های هایدلبرگ، نهم

این ترم حل تمرین کوانتوم ارشد بودم. برخلاف دوستانی که آمریکا درس می‌خونن و بخشی از درآمد‌شون به حل تمرین اختصاص داره، اینجا خیلی‌ کم پیش میاد که یک دانشجوی خارجی‌ حل‌تمرین برداره. اولا پولی‌ درش نیست و دوم برای درس‌های لیسانس حل‌تمرین معمولا به زبان آلمانی برگزار می‌شه و درسهای ارشد هم گاهی اصلا حل‌تمرین نداره.غ

از سال دومی‌ که اینجا بودم هرموقع بحث می‌‌شد، می‌‌گفتم که خیلی‌ به حل‌تمرین علاقه دارم و اگه پیش بیاد دوست دارم که برم سر کلاس. همین گفتن‌ها نتیجه داد و چون کسی‌ که حل‌تمرین رو ارائه می‌‌کرد به نظرش کار وقت گیری بود من رو به استادم پیشنهاد کرد و اون هم پذیرفت.غ

این رو داشته باشید تا اینجا.غ

من شاگرد خیلی‌ خوبی‌ بودم، تو دبیرستان. همیشه با کمترین تلاش جزو بهترین‌ها بودم. بهترین نبودم ولی‌ اون بالاها بودم و دلیلی‌ برای تلاش بیشتر نمی‌دیدم. روزی سه‌ ساعت برای کنکور درس می‌خوندم و پشتیبان قلمچی مدام حرص می‌‌خورد که کافی‌ نیست. عاشق نجوم بودم و رصد خونه‌ زعفرانیه و رصد رفتن وسط بیابون. می‌خواستم فیزیک بخونم ولی‌ وقت انتخاب رشته شیمی‌ شریف رو انتخاب پنجم و فیزیک تهران رو انتخاب ششم زدم که اگر جای این دو عوض می‌‌شد امروز اینجا نبودم.غ

اومدم شریف و از یک غزالی‌ که فکر می‌‌کرد تو همه چی‌ خوبه و عاشق علمه تبدیل شدم به غزالی‌ که تو هیچی‌ خوب نیست، تو هیچ درسی‌ خوب نیست، خوشحال نیست، هیچی‌ نمی‌‌فهمه، هیچی‌ نمیخواد، هیچ انرژیی درش نیست. عادت نداشتم به تلاش کردن برای رسیدن به چیزی که می‌‌خوام و نمی‌‌خواستم قبول کنم که اون غزال قبلی‌ کافی‌ نیست. و این روند دو سال ادامه داشت.غ

یک روز با ۴۵ دقیقه تاخیر رسیدم به کلاس شیمی‌ فیزیک. پشت در منتظر دوستم بودم که بیاد بیرون. استاد درس بیرون اومد و گفت چرا سر کلاس نبودی؟ گفتم خیلی‌ دیر رسیدم. گفت عیب نداره از این به بعد هر موقع رسیدی بیا سر کلاس و فردا هم یک سر بیا دفتر من. این اولین گفتگوی مستقیم من و الف‌شین بود و حدود چهار سال بعد من حل‌تمرین همین درسی‌ بودم که پشت پله‌های کلاسش می‌‌نشستم.غ

خیلی‌ چیزها در این چهار سال عوض شد و خیلی‌ چیزها یاد گرفتم و رفتن به دفتر الف‌شین بارها تکرار شد. نه فقط برای من بلکه برای همهٔ ماهایی که تو اون سالها تو شریف شیمی‌ می‌خوندیم و هرکدوممون به نوعی دنبال چیزی بودیم که پیداش نمی‌کردیم. سردرگم و عصبانی‌ بودیم. از همه‌چی‌. و در دفتر الف‌شین همیشه به رومون باز بود. یک روز پای شبح ماکسول وسط بود یک‌روز مجلهٔ‌شیمی‌، یک روز سر کلاس مباحث بنیادی بودیم یک روز سر جلسه کتاب‌خوانی و دیالوگ، یک‌روز بحث نگاشتمان بود و یک‌روز بحث طرب‌نامه.غ

مسیر زندگی‌ هممون تحت تاثیر اون دوران قرار گرفت و هرکدوممون مطمئن‌تر پا در مسیر جدید گذاشتیم. هشت ماه پیش که ز. رو دیدیم، تمام مدت مشغول یادآوری خاطرات بودیم. خلاصه که این حل‌تمرین خیلی‌ من رو یاد اون دوران انداخت. تجربه‌ کاملا متفاوتی بود اما شباهت‌هایی‌ هم داشت. مخصوصاً دانشجوها که انگار همه‌جای دنیا قشر سردرگمی هستن.غ





Wednesday, August 6, 2014

روزانه‌های هایدلبرگ، هشتم


در مطب تراپیست جدید نشسته بودم و فکر می‌کردم من از ریخت این یارو خوشم نمیاد. سعی‌ کردم به خودم بقبولونم که ریخت فاکتور تعیین کننده‌ای‌ نیست و همین که مثل قبلی‌ یه خانوم ۵۰ ساله سیبیلو نیست باید خوشحال باشم. بعد از آشنایی اولیه پرسید دلیل اصلی‌ که اینجایی چیه؟ گفتم حمله‌های عصبی بهم دست میده، گاهی‌ ممکنه ماه‌ها اتفاق نیفته و گاهی‌ ممکنه هرروز پیش بیاد.
تستی گرفت که ببینه آیا این حمله‌ها جدی هست یا نه، و گفت در مرز جدی و شوخی‌ قرار داری.
روی مبل مخمل قرمز نشست بودم و سمت راستم گوشهٔ اتاق یک پیانو بود. پاشد و صندلی پیانو رو گذاشت وسط اتاق و گفت فکر کن حمله عصبیت یه موجوده. دشمن تو نیست. یه دوسته که می‌خواد بهت بگه یه چیزی در تو ناآرومه. فکر کن که روی این صندلی نشسته. ببین میتونی‌ بگی‌ چه شکلیه؟ بزرگه؟ وحشتناکه؟
گفتم یه بچه ‌ست. ۴سالشه و بغض گلوم رو فشار داد. از دیدن بچه براشفته شده بودم. یه مدتی‌ سوال می‌پرسید و من فقط گریه می‌کردم و بهش گفتم که نمیتونم صحبت کنم.
گفت چه اتفاقی‌ در بچگیت افتاده؟ گیری کرده بودم که حالا چه جوری با زندانی سیاسی، پدر، اوین، قزلحصار، گوهردشت، ملاقاتهای ۲هفته یک‌بار، گریه‌های شبانه مامان جمله‌های قشنگ درست کنم که جلوی یه آلمانی‌ از ایران بد نگفته باشم.
ولی‌ گفتم. که هیچ‌چیز رنگی‌ نبود و یه معجزه بود که بابا زنده اومد بیرون ولی‌ باز هم زندگیمون خوب نبود. و یه درد جدیدی توش بود. بابای دو‌هفته یکباری شده بود یه بابای واقعی که همیشه بود. مهربون بود ولی‌ یک چیزی می‌لنگید که هنوز هم نمیدونم چی‌ بود.