Tuesday, July 24, 2012
روزانههای هایدلبرگ: قسمت چهارم
Friday, July 13, 2012
:)
Friday, July 6, 2012
روزانههای هایدلبرگ: قسمت سوم
Wednesday, July 4, 2012
در محیطِ کارِ جدید، ۲تا دوستِ دختر دارم. ت. که تقریبا به هم نزدیکیم، با هم خرید میریم، درس میخونیم و گاهی عصرها یه دوری میزنیم. و ل. که اونقدر نزدیک نیسیتم و به واسطهٔ هم آفیسی بودن با ک. یه کم با هم دوست شدیم.غِ
چند هفته پیش ل. حسابی عصبانی بود و میگفت محیطهای علمی برخوردِ مسخره ای با دخترها دارن، اگه خوشگل نباشی و پایه لاس زدن نباشی کسی تحویلت نمیگیره. این حرف رو من تا حدی قبول دارم، ولی فکر نمیکنم تعیین کننده باشه. در ایران هم این مشکل وجود داشت ولی چیزی که بدتر از اون توی ذوق میزد، این بود که تفکرِ غالب (چه آشکار و چه پنهان) این بود که زنها به دردِ کارِ علمی نمیخورن. نمیدونم این موردِ دوم چه قدر اینجا وجود داره ولی اگرم هست حسابی پنهانش کردن. مثلا میدونم اینجا یک سری فاندها فقط برای زنها هست، یا امتیازِ ویژه برای متقاضیان دختر در نظر میگیرن و از این حرفها.غِ
خلاصه اینکه هنوز یه چند ده سالی فاصله داریم از اینکه محیطهای علمی از `زیر مجموعهٔ محیطهای مردونه بودن` در بیان. پس یک راهکارهایی لازم هست که دووم بیاری. اوًلیش اینه که در موردِ مسائلِ کاری احساسی نشی و اگر شدی تحتِ هیچ شرایطی نباید این احساس رو نشون بدی. باید یادت باشه که مردا هرچقدر که بخواهند میتونن احساسی بشن، داد بزنن یا مثلا در به هم بکوبن و این نباید باعث بشه که شما فکر کنید مثلا زنها هم میتونن بزنن زیرِ گریه. کلا بدونید اگر در محیط کاری جلوی کسی گریه کردید باید فاتحهٔ دووم اوردن تو اون گروه رو بخونید (دیدم که میگم :دی).غِ
بعدیش اینه که به نظرِ من حسِ رقابت یک حسِ مردونه هست، پس محیطهای کاری یک جوری رقابت محور میشه، و باید تا جایی که میشه از این رقابتها اجتناب کرد. منظورم از رقابت این حسّ بیمارگونه ایه که در هر بحثی چه علمی چه غیرِ علمی طرف میخواد ثابت کنه که فقط حرفِ خودش درسته. مثلا یکی سرِ ناهار میگه من رنگِ قرمز رو دوست دارم، و میبینی ۵ نفر دارن بحث میکنن که نه تو واقعا رنگِ قرمز رو دوست نداری به فلان دلیل (واقعا در همین حد مسخره). خلاصه تا جایی که میشه وارد این بازی رقابتی نشید. نه اینکه با کسی بحث نکنید، ولی اگر دیدید از یک جای بحث به بعد، طرف داره تند تند حرف میزنه، صداش هم یکم بلند تر از حدِ معموله و منطقِ حرفهایی هم که میزنه تق و لقه، خیلی مودبانه بحث رو تموم کنید.غِ
یک سیستم دفاعی که بعضی دخترها دارن، اینه که کلا مرد میشن. توضیحِ این خیلی طولانیه ولی من اصلا خوشم نمیاد از این سیستم.غِ
حالا چی شد که این پست رو نوشتم. ما گروهی میریم ناهار، استادا و دانشجوها با هم. ل. امروز سرِ ناهار زد زیرِ گریه. نه اینکه بغض کنه، همینجور اشکهاش میریخت. باید بگم که قضیه بچه بازی و لوس بازی نیست، و اگر بخوام خلاصه بگم دزدی علمی هست که این آدم قربانیش بوده، و دزدِ ماجرا (یادِ دزده و مرغِ فلفلی افتادم :دی) هم تو گروهِ خودمونه. حالا شاید شما بگید ل. نباید گریه کنه و باید بره پدرِ یارو رو در بیاره. این کارهارو هم کرده ولی هنوز گاهی احساسی میشه (که نباید بشه و من و ت. تصمیم گرفتیم یک کلاسِ آشنایی با محیطهای مردونه براش بذاریم).غِ
خلاصه این گریهٔ امروزش من رو یادِ خودم انداخت. یادِ گریههایی که کردم که نباید میکردم و یادِ توضیحاتی که بعد از اون گریهها دادم که نباید میدادم. یعنی از همه بدترش همینه که شروع کنی به توضیح دادنِ احساست.غِ
Monday, June 11, 2012
شبانههای هایدلبرگ: یک
از اون خوابا بود که حسّش با آدم میمونه. از صبح حسِ هیچ کاریو ندارم. فکر میکنم من که دارم میمیرم، دیگه پست کردن قرارداد امضأ شده به چه دردم میخوره
Friday, June 1, 2012
روزانههای هایدلبرگ: قسمت دوم یا روان نویس یادگاری
باشیم و تا قبل از ظهر برگردیم هایدلبرگ
Wednesday, May 9, 2012
روزانههای هایدلبرگ- قسمت اول
Tuesday, April 10, 2012
Thursday, April 5, 2012
Frühling
یه حسهای عجیبی هست که با بوی بهار میاد. مالِ الانا نیست، مالِ خیلی وقتِ پیشه. توصیفِ این حس خیلی سخته ولی امسال از هر سالِ دیگهای برام ملموس تره و الان میفهمم که این حس همیشه بوده، هست و شاید همیشه هم بمونه
این حس مالِ اون پیرهن سفیدس که خال خالی قرمز بود، مالِ بستنی میوهای تو لیوانِ نونی. مالِ بوی خاکی که آب میپاشن روش.صدای باد که میپیچه تو شاخهٔ درختا، بادکنک فروشِ تو پارک، بوی پردهٔ دمِ درِ خونه مادر جون مامان بزرگِ مامانم، صدای هواپیما که یه عالمه آدم سوارش شدن و میرن یه جایی به غیر از اینجا. ترکیبیه از حس بدبختی، حسرت و عقده
وقتی این حس میاد سراغم دوست دارم تنها باشم، هیچ تعلقی به هیچ کس و هیچجا نداشته باشم و مچاله شم تو خودم، تا این حس آروم بیاد و بره
پ. ن. : این حس هیچ ربطی به نوستالژی و اینا نداره. یه چیزِ دیگهای هست
Wednesday, February 29, 2012
باورش سخته که تو یه جمع که همه کمِ کم فوقِ لیسانسو دارن و افه روشنفکری رو خوردن هستشو تًف کردن، یکی برگرده بگه مهمترین فاکتور برا خانوما تو خریدِ ماشین رنگش هست و بقیه هم به شدت تأییدش کنن. حالا میدونم به تحصیلات نیست ولی یه کم هست (این جمله خیلی فلسفی بودا، برید تو کارش)ش
الان از دستِ خودم ناراحتم که چیزی بهش نگفتم و اومدم دارم تو بلاگ غر میزنم. اونجا فقط ساکت زول زدم بهش که یعنی نو کامنت :| ولی فکر میکنم کافی نبود
Tuesday, February 28, 2012
Thursday, February 23, 2012
Obsession
یکی از عوارضِ جانبیِ استرسِ مداوم، بیقراریِ بعدشه. الان بعد از یک سال و نیم همه چیز خوب شده و یه روالِ عادی پیدا کرده. ولی حالم خوب نیست. شبها نمیتونم بخوابم.همش دنبالِ یه چیزی میگردم که به خودم استرس بدم
مثلا از ۵۰ تا نقطهی نموداری که باید بکشم، یکیش ۱ انگستروم با جایی که باید باشه فاصله داره (بله دقیقا ۱ انگستروم) و من تا شب فکر میکنم که تو زندگیِ علمیم چه اشتباهی کردم که نمودارم باید این شکلی بشه. به هر چیزِ کوچیک و بی ربطی گیر میدم. همه چیز عصبیم میکنه. بد اخلاقم. بی حوصلم
خلاصه خیلی بد شدم این روزا
شاید هم یک فازی باشه و خودش بگذره، بره
نمیدونم