Tuesday, December 7, 2010

شانزده آذر

ابتدا، مثل مرگ، بیصدا بودند. مردم را می‌‌گویم. امروز را می‌‌گویم. بعد، صدایشان که برآمد، خیال کن که دماوند خاموش، به شوق آتش افشانی گرفتار شد. درست آن زمان که هیچ ماموری انتظار ندارد که عابری، نفسی، به جسارتی بکشد، یکپارچگی غوغایی کرکنند و هزارسویه، مأموران ستم را دیوانه می‌کند. نگاه کن! ما ملت خاموش خاموش توسری خور، هرگز اینقدر پرخروش و یاغی‌ نبوده‌ایم و ما ملت یاغی‌ پرخروش، هرگز انقدر خاموش و سربه زیر نبوده‌ایم. ما ملت عاشق، چقدر خوب می‌‌دانیم که چگونه می‌توان به ضرورت، صدا را -مثل نفرت- به سکوت تبدیل کرد؛ همانگونه که می‌‌دانیم چگونه می‌توان نان تازه را خشک کرد و نگه داشت، برای روز مبادا؛ و گوشت را قورمه کرد و نگاه داشت؛ و ماهی‌ را نمک سود و دودزده کرد و نگاه داشت؛ و امید را مثل یک قرآن خطی‌ بسیار کهنه، در پوششی از مخمل سبز، در ته صندوقی قدیمی‌ نگه داشت. ما ملت، چقدر خوب می‌‌دانیم که کی‌ باید به یک صدای برخاستهٔ به ظاهر آرام، با میلیونها صدای رسای خوف انگیز پاسخ بدهیم. یک ملت عاشق،مثل ملت ما، ملتی ست که به هنگام نعره کشیدن، به هنگام جنگیدن، چگونه نعره کشیدن و چگونه جنگیدن را خوب می‌‌داند

نادر ابراهیمی- یک عاشقانهٔ آرام

No comments:

Post a Comment