امروز ساعت سه وقتی که دیدم دیگه نمیتونم جلوی گریهام رو بگیرم از آفیس زدم بیرون. برخلاف انتظار اینروزها هوا سرد و بارونیه، بارون که به صورتم خورد، اشکم سرازیر شد. از اون گریههای اساسی ولی بیصدا، که تموم نمیشه و جلوش رو هم نمیشه گرفت. نیم ساعتی پیاده رفتم که سردم شد و سوار اتوبوس شدم (باز هم برخلاف انتظار) اتوبوس شلوغ بود و کسی حواسش به من نبود و من برا خودم آروم گریه میکردم.
همینطور تو حال خودم بودم، که بابا یه مقاله چه ارزشی داره؟ خیلی ارزش داره، اگه بیست تا مقاله داشته باشی، ممکنه مهم نباشه، من که ندارم. اصلا صدتا داشته باشی، وقتی دو ماه کار کردی، اسم یکی که یه روز کار کرده هست اسمِ تو نیست، بیانصافیه، بیانصافیه؟ خلاصه از این مکالماتی که اینجور وقتا تو ذهن آدم هی تکرار میشه.
در این حال و احوال بودم که یه خانوم پیر آلمانی زد رو شونم، یه گًل روز سفید بهم داد، شونم رو ناز کرد و نگام کرد با لبخند. از شدت تعجب گریم بند اومد، که یه آدمی انقدر بیربط به من، تو یه کشوری که مردمانش به سرد بودن شهرت دارن، اینجوری تونست من رو آروم کنه.
گله الان رو میز، تو شیشه خیارشور، تو آبه. خیلی دوسش دارم :)