Tuesday, April 10, 2012
Thursday, April 5, 2012
Frühling
یه حسهای عجیبی هست که با بوی بهار میاد. مالِ الانا نیست، مالِ خیلی وقتِ پیشه. توصیفِ این حس خیلی سخته ولی امسال از هر سالِ دیگهای برام ملموس تره و الان میفهمم که این حس همیشه بوده، هست و شاید همیشه هم بمونه
این حس مالِ اون پیرهن سفیدس که خال خالی قرمز بود، مالِ بستنی میوهای تو لیوانِ نونی. مالِ بوی خاکی که آب میپاشن روش.صدای باد که میپیچه تو شاخهٔ درختا، بادکنک فروشِ تو پارک، بوی پردهٔ دمِ درِ خونه مادر جون مامان بزرگِ مامانم، صدای هواپیما که یه عالمه آدم سوارش شدن و میرن یه جایی به غیر از اینجا. ترکیبیه از حس بدبختی، حسرت و عقده
وقتی این حس میاد سراغم دوست دارم تنها باشم، هیچ تعلقی به هیچ کس و هیچجا نداشته باشم و مچاله شم تو خودم، تا این حس آروم بیاد و بره
پ. ن. : این حس هیچ ربطی به نوستالژی و اینا نداره. یه چیزِ دیگهای هست