Thursday, November 3, 2011

یادمه سرِ هر کلاسی میشستم یه بند به ساعت نگاه می‌کردم که کی‌ تموم می‌شه. نمیدونم چم بود، اون بیرون چه خبر بود یا دنبالِ چی‌ بودم که یه لحظه هم حوصلهٔ نشستن سرِ کلاس رو نداشتم. به جز یک سری کلاسِ خاص، هفت سال زندگی‌ دانشجوییِ من اینجوری گذشت. الان دیگه هرچی‌ بخوام یاد بگیرم خودم باید بخونم، دیگه خبری از اون کلاسها نیست

امروز صبح که سوارِ اتوبوس شدم بیام دانشگاه، تصادفی وقتی‌ بود که همه میخوان برن سرِ کلاس و اتوبوس خیلی‌ شلوغ بود. فک کردم که چقدر دلم می‌خواد برگردم به اون دوران و برم سرِ کلاس‌های مختلف و نگرانِ وضع سیاسی و روابطم با آدما و نمره و حلت و دفتر مجله و هیچ چیزِ دیگه‌ای نباشم. و دیگه هی‌ به ساعتم نگاه نکنم

به هر حال تجربه همهٔ اون سالها به دردم خورد و شاید برای رسیدن به جایی‌ که الان هستم تک تکِ اون اتفاقها لازم بود

No comments:

Post a Comment